کایۆس

ماڵپەڕێک بۆ نووسین و مێعماری

کایۆس

ماڵپەڕێک بۆ نووسین و مێعماری

مرگ در هیئت ناصری


نگاهم را

که از حاشیه ساعت دیواری

به داخل سطل زباله می اندازم

هنوز که هنوز است

در صفحه ای به تحریر ساعتی نامربوط

و تقریر تاریخی نیز همچنان

به امضای متکثر از جوهر پاشیده

و ممهور به مهر ثبت احوال نامعلوم

چند سطر از پایین مانده

به تاریخ پرانتز باز با عدد پرانتز بسته

اول مهر ماه سال یک هزار و سیصد و پنجاه و هفت هجری شمسی

کلاهم را بالا انداختم

و متولد افتزاح شدم.

مادرم نمی دانست

اما من چرا

آدمها زباله های بی معنی ندارند

تا با نیش دو سنجاق بر پیشانی

وثلث مهری بر گوشه سمت چپ پایین

در کنجی بی اتفاق نیافتم.

در سطل زباله

لای روزنامه های عصر دیروز

و ته مانده ساندویچ های پنج شنبه شب

با بوق ماشینهای ساعت بیست و یک شهرداری

و پیژامه در شناسنامه ام

میان خودم و خودم

به نسبت مساوی تقسیم، گم شدم

«امروز سه شنبه

مصادف با 20 دی ماه سال 1384 هجری شمسی

برابر با 19 ذیحجه سال 1426 هجری قمری

و پانزدهم ژانویه دوهزار و شش میلادی

در چنین روزی

در حمام فین کاشان

به دستور ناصرالدین شاه قاجار

و تحریک مادرم مهد علیا....»

شاهرگ امیر کبیر خودم را زدم

و بدون تاریخ معاصر

در صفحات تقویم معلوم الحال بی تاریخ

در مصرفی بی رویه، انفال شدم.

مادرم هولوکاست را نمی فهمد

اما من هنوز هم معتقدم

هیچ زنی را به خاطر مردانگی ام نمی آورم

من حتی خودم را نیز به خاطرم نمی آورم.

چه بسا هنوز هم ارتفاع هنوز را

تا انتهای جدول ضرب خیابان

امتحانات تاریخ خرداد شصت و سه را

زیر بمب خوشه ای و استفراغ

از حفظ سقوط می کنم.

و عهد می کنم با خودم

و تصویری شاهکار از یازده سپتامبر

با چشمان از حدقه در آمده ویتنامی های عراق

از شوق و انتظار امنیت و آزادی

به طور مساوی معاصر شوم.

ببخشید، لطفا اگر امکان دارد

التماس می کنم

به مادرم که دموکراسی نمی داند

و در انضمام برگی از تاریخ مذکر

جنس دوم سیمون دوبوارتان شده است

رحم نکنید.

و به حکم استناد به شجره نامه های انتساب اینجانب

به حضرات زنجیر گسیخته مافبل تاریخ

آراسته به توقیعی بس نیکو

در صفحه دوم شناسنامه زنی

- حال اگر مادرم هم شد ، مهم نیست

به تعویق افتادم.

امروز 7 فروردین ماه سال 1384 هجری شمسی

مصادف با 16 صفر سال 1426 هجری قمری

و نهم ماه مارس دو هزار و پنج میلادی

بر سر دار ابو عبدالله حسین بن منصور بن محما بیضاوی بغدادی

بی ریخت کننده قوانین شرع مقدس

روز اعدام

و شاید به روایتی کمی دیرتر حلاج شدم.

نگاهم را که به حاشیه ساعت دیواری می دوزم

هنوز پنج دقیقه مانده

به ساعت هفت از جلو نظام های فاشیستی

و تلاوتی چند از کلام الله عجیب

عجین با کوک جورابهای پاره پاره کودکی

و سر انگشتان یخزده

تنها در کلاس دوم ابتدایی

« پطرس پسر فداکار»ی بود.

بگذار دیر بشود

ناظم دیگر چه الاغی است بنده خدا

من که از یازده سپتامبر به بعد

و در نظمی نوین و جهانی

در تاریخ تمام شده ام،

هر بار کلاس دموکراسی ام را

با کله به تاخیر می افتم.

ودر فرار مغزها هنوز هم

به تصویب پروتکلهای جهانی

پشت درهای بسته حتی، نرسیده ام.

مادرم که اپوزیسیون حالیش نیست

اما من چرا

یک دقیقه مانده

به بوق ماشینهای ساعت بیست و یک شهرداری

لای زباله ها

مفتخر به فیلم صامت ژینوساید شدم؟

من خر شدم

و سس با مراجعه به دیوان حلاج

به کوشش لویی ماسینیون

صفحات سی و یک تا سی و پنج

گیومه باز، کودکی شدم

در دامان دایگان

آرام در لحد گور

در زمینهای شوره زار

مادرم پدرش را زایید

و دخترانی که از آن من بودند

خواهرانم شدند.گیومه بسته[1]

نه ! من هنوز تمام نکرده ام

و در صدر عناوین خبری

و مشروح اخبار نامشروع

گاها در ستون در جراید آمده است

بدون شرح ترور شده ام.

« پس چشمهایش بر کندند ، قیامتی از خلق برخاست،و بعضی گریستند و بعضی سنگ می انداختند. پس خواستند تا زبانش ببرند، گفت:«چندانی صبر کن تا سخنی گویم» روی سوی آسمان کرد و گفت:« الهی! بر این رنج که از بهر تو می دارند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن ...» و گویند رابعه چون از آنجا بگذشت و یار دیرین خود بر سر دار دید سخت بگریست و گفت: « محکمتر زنید این حلاجک رعنا را! تا او را با سخن اسرار چه کار؟[2]»

و سیگاری مانده

به سرفه های بی موقع نیمه شب

به طور قانونی

از تاریخ ثبت موالیدم به بعد

شرمنده شدم.

و در صحت و سلامت عقلی کامل

و کمال اختیار و آزادی

به طیب و جمعیت خاطر

از نبود صفحه توضیحات

و تکثیر مداوم مهرهای انتخاباتی ، ازدحام

و متعاقب آن

در مسند شهروندی منورالفکر و مدنی

خودم را استفراغ می کنم.

و در ریدنگاههای مسجد جامع شهر

در پی اثبات هویت ملی خویش

همراه با دیوار نویسی های ضد امپریالیستی

و طنین فتاوی و احادیث متواتر

و طول موج رادیوهای بیگانه خودمان

قضای حاجت افتخار می کنم.

و در زیر آوار جمیع طبقات تو سری خور

زنده باد، خودم را خراب می کنم.

باری « این منم ابلیس

آمده ام تا تو - پدر

پرانتز بسته خدا پرانتز باز - را

از آدمیزادگی مادرم متمایز کنم  »

و اگر فرصتی دست دهد

در باب 10 آیه 30 انجیل یوحنا

با پدرم یکی شده

مع الوصف

از ابتدای همین شعر

تحت عناوین مختلف

که به حضور انور میارک رسیده است

تا انتهای پاورقی ای که حتما خواهم نوشت

مشار الیه خودم را پایین

و سپس دست می اندازم.

واز طریق صفحه ای به تحریر ساعتی نامعلوم

و تقریر تاریخی نیز همچنان

در ذیل وقایع اتفاقیه یومیه

پیچیده در سبزی خورش

و گاها در لباسهای اطوکشیده

مناقصه خودکشی ام را

به اطلاع ملوکانه اکثریت احمق می رسانم.

1384-  سنندج

 



[1] حلاج / طاس الظالین

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد