از زمانی که سوسور در کتاب « درس هایی در مورد زبانشناسی عمومی» پیشنهاد پایه گذاری علمی نوین تحت عنوان نشانه شناسی را مطرح کرد[2]، تا به امروز ...........
اصطلاحات کلیدی:
نشانه، دال، مدلول، متن، تراژدی ، فاجعه ، دلالت، قرائت، برهنگی موضعی، جنون، فضای تراژیک ، انطباق فرم و محتوی، متافیزیک حضور، تمایز و deffarence، defferenceو ‹ تفاوط›، آشنایی زدایی
بخش الف: از غلام هرموگنیس تا دروغهای امبرتو اکو[3]:
« هر نامی که به چیزی دادی آن نام درست است، و اگر آن نام را رها کردی و نام دیگری به همان چیز دادی ، نام اخیر به هیچوجه نامناسب نیست. درست همانگونه که نام غلام خویش را تغییر می دهی.»(ضیمران، محمد،1382: 45) این جملات در واقع بخشی از رساله کراتیلوس افلاطون است که از جانب هرموگنیس شهروند آتنی ، خطاب به سقراط گفته می شود و آن را می توان اولین رهیافتهای انسان فلسفی غرب در موردنشانه شناسی دانست، با این تاکید که به صورت مستقیم اشاره ای به مفهوم نشانه نشده است. پس از این تا هنگامی که چارلز ساندرس پیرس به عنوان اولین تئوریسین نشانه شناسی تعاریف جامع خود را ارائه داد، مفهوم نشانه در تاریخ غرب دارای معانی مختلفی بود که سعی می شود به صورت گذرا به آنها اشاره شود.
نشانه در لاتین ریشه در کلمه سمیون یونانی به معنی علامت دارد.«از سال 1752 میلادی اصطلاحsympomatology( شناخت علائم بالینی) همچون روشنگر بخشی ار علم پزشکی بکار رفت که نشانه های بیماری را بررسی می کند. حدود یکصد سال پیش منطقدان و فیلسوف پراگماتیست آمریکایی چارلز ساندرس پیرس اصطلاح semiosisرا به کار گرفت و آن را پژوهش نسبت میان نشانه، مورد تاویلی و موضوع دانست. پیرس در آخرین سال زندگیش یعنی 1914 از اصطلاح semioticsیا نشانه شناسی استفاده کرد. پیش از این واژه یونانی را جان لاک به سال 1690 در پایان مهمترین کار فلسفی خود یعنی رساله ای ذر پژوهش فهم آدمی به کار برده بود.» (b: احمدی، بابک،1371:7) مصادف با همین دهه و همزمان با پیرس ، فردینان دوسوسور از واژه semiology برای نشانه شناسی استفاده کرده بود.
به طور کلی پیشینه نشانه شناسی به عنوان یک علم مجزا به یک قرن قبل بر میگردد. در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم به طور همزمان و بدون اطلاع و آگاهی قبلی، دو نظریه پرداز در حوزه های علوم انسانی ، فردینان دوسوسور سوئیسی استاد دانشگاه لوزان و چارلز ساندرس پیرس فیلسوف پراگماتیست و استاد دانشگاه شیکاگو در پی تعریف مفهوم نشانه شناسی بر آمدند.
پس از مرگ سوسور جزوات درسی او توسط دانشجویان گردآوری و در یک مجلد تحت عنوان « درسهای عمومی زبانشناسی » چاپ و منتشر شد.سوسور به دلیل اینکه در مورد زبانشناسی همزمانی و قانومندیهای آن کار میکرد، پیشنهاد پایه گذاری علمی نوین به نام نشانه شناسی را ارائه کرده بود که به گمان او زبانشناسی یکی از شاخه های این علم گسترده است. او با تعریف نشانه شناسی به مثابه علم بررسی نظامهای دلالتی معنایی، خصوصیات کلی زیر را برای تمامی نشانه های قراردادی لحاظ کرد.
از دید او نشانه به هر آنچه که به چیزی غیر از خود دلالت داشته باشد اطلاق می شد. و هر نشانه خود دارای سه عنصر اصلی و پایه بود:
1 - دال
2 –مدلول
3 –وحدت میان دال و مدلول
به نظر سوسور نشانه مانند سکه ای است که دال و مدلول دو روی این سکه محسوب می شوند، و در واقع این دو همزمان با اینکه دارای هیچ نوع اینهمانی با هم نیستند، اما عامل وحدت بخشی که سوسور تجویز فرهنگی می نامید آنها را به هم پیوند می داد. او معتقد بود«هیچ گونه علت کلی و استعلایی وجود ندارد که دال و مدلول را به هم پیوند دهد» (ضیمران، محمد،1382: 30)
به همین دلیل از نظر سوسور مهمترین خصوصیت یک نشانه ماهیت ارتجالی بودن آنهاست. او همچنین با تعریف دو محور همنشینی و جانشینی شیوه افاده معنی و دلالتگری را در سیستمهای مختلف نشانه ای ( برای نمونه زبان) تبیین و تعریف کرد. روی محور جانشینی افاده معنی نشانه ها، مبتنی بر گزینش و و در عین حال غیاب نشانه های دیگر است و در واقع این اولین بار توسط سوسور بود که تمایز به عنوان ماهیت اصلی دلالتگری معرفی شد. در کنار آن نشانه ها و واژگان با استقرار در کنار هم و روی محور همنشینی، حامل معنی می شدند. تفکرات سوسور بعدها پایه و بنیان بسیاری از نظریات ساختارگرایان را که مبتنی بر نشانه شناسی و زبانشناسی بود تشکیل داد. بسیاری از مفاهیم مطرح شده توسط او همچنان امروزه مورد قبول اکثریت جامعه فلسفی قرن باقی مانده و همزمان بسیاری نیز مورد بازبینی و خوانش مجدد قرار گرفت. در این میان می توان به رولان بارت و ژاک دریدا اشاره کرد. رولان بارت را پدر نقد نوین قلمداد می کنند. نویسنده، منتقد، نظریه پرداز حوزه های مختلف علوم انسانی که دغدغه بررسی نشانه شناسی بسیاری از نمودهای فرهنگی جوامع، تا واپسین روزهای عمر همچنان با او بود. او با بررسی نظام های خوراک و پوشاک، بررسی سیتم تغیییر نشانه ها به اسطوره و حتی نشانه شناسی عشق آنچنان که خود گفته نه در پی معنا بلکه همواره در جستجوی امکاناتی بود که زبان برای معنا فراهم می آورد. او دوباره به بازبینی مفاهیم مطرح شده از سوی سوسور پرداخت. از نظر بارت مدلول نه تنها آنچنان که سوسور مطرح کرده بود بدیلی یکه و تنها برای دال نیست، بلکه هیچگاه دست یافتنی نیست. این امر بعدها توسط ژاک دریدا بسط و گسترش بیشتری یافت و در هیئت مفاهیمی چون « به تعویق افتادن معنا» تجلی و بازنمود دوباره پیدا کرد. مفهوم رشته پایان ناپذیر و دست نایافتنی معانی باعث شد تا بارت به خواننده و پروسه خوانش به عنوان فرآیندی کاملا خلاقه در راستای بازسازی متن و تولید و گسترش نشانه ها اهمیت مضاعفی داده و مرگ مولف را مطرح کند. با تعریف هستی به مثابه متن، قابلیت خوانش آن را توسط مبانی نظریه نشانه شناسی مدرن به دست می دهد. نظریات بارت پایه تفکرات پساساختارگرایان گردید که سرانجام به طور کامل توسط نظریه پردازانی چون دریدا، کریستوا و .... تئوریزه شد. امبرتو اکو از دیگر متفکرانی است که به مقوله نشانه شناسی به صورتی بنیادین و امروزی پرداخت. او در تعریف نشانه شناسی گفته بود نشانه شناسی علمی است درباره دروغ و بدینسان بسیار بیشتر از سوسور ماهیت ارتجالی بودن نشانه ها و تاثیر پذیری آنها را از زمینه های اپیستمولوژیک و فرهنگی جوامع بیان کرد. از نگاه اکو وظیفه کلی نشانه شناسی پایه گذاری دو نظریه متفاوت از هم بود:
1 –نظریه رمزگان : به نشانه شناسی خاصی اطلاق می شد که وظیفه آن پرداختن به ساز و کارهای دلالت معنایی متون[4]است.
2- نظریه کدها : در برگیرنده کاربرد همگانی زبان، تکامل رمزگان، ارتباط زیبایی شناسیک و درک رفتارهای متقابل ارتباطی است و کاربرد آن برای فهم معنای چیزها و وضعیتهاست.
سرانجام این دریداست که در فاصله دهه های زندگی فلسفی خویش مسیر نشانه شناسی و طرز تلقی جامعه بشری از آن را دچار تحولات شگرفی می کند.
از آنجا که کنش دلالتگری استوار بر تمایزی است که قبلا نیز از سوی فردینان دوسوسور مطرح شده بود و از سوی دیگر مدلول هیچگاه با خود چیز اینهمانی ندارد دریدا مفهوم شکاف ما بین معنا و موضوع را تحت عنوان differanceمطرح کرد. این واژه تغییر یافته واژه differenceفرانسوی است که معنی تفاوت و تمایز را میرساند. لذا بنا بر قرار داد از این به بعد در این مقاله بجای واژهdifference از معادل «تفاوط» در تمایز با «تفاوت» در فارسی استفاده خواهیم کرد.[5]این شکافی است که هیچگاه اجازه نمی دهد به صورت مستقیم به معنا دسترسی داشته باشیم. در واقع همین شکاف باعث به تعویق افتادن معنا می شود. دریدا از عنوان سلسله پایان ناپذیر مدلول های بارت برای بیان مرگ مولف و مفهوم تفاوط برای بیان مرگ معنا استفاده کرد.
از سوی دیگر او با تعریف تقابلهای دوگانه ای که بشر از آغاز به عنوان کدهای رمزگذار از طریق آنها هستی را به تعریف نشسته، توانست به رمز اصلی نگرشهای ارزشگذارانه انسانی در حوزه های مختلف علمی فرهنگی و غیره دست یابد. بر این اساس سیستم فکری و بینش های بشر چیزی نبود جز مجموعه ای از کدهای متقابل که نه تنها در تقابل با یکدیگر قرار داشتند بلکه از سوی دیگر، گونه ای از ارزشگذاری ما بین آنها حاکم بود. او همچنین به این مطلب پی برده بود که تعریف یکی در فقدان دیگری صورت می گیرد و این امر همواره به مسلط شدن گونه مثبت این تقابل ها می انجامید. برای نمونه در تقابل دوگانه مرد/زن، زن بودن همواره تعریف خود را از نبود و فقدان عناصر نرینگی بدست می آورد و در واقع همین دلیل اصلی تسلط گفتمان مذکر در تمام طول تاریخ بشر شده بود . از این منظر دریدا متن واسازی شده را متنی می دانست که سالاری یک وجه دلالت بر سایر وجوه مسلط از بین می رود.در واقع از این لحاظ واسازی حرکتی است تحلیلی که از طریق آن عناصر به حاشیه رانده شده تاریخ به میانگاه متن می آیند و دیگر عناصری که تاکنون در مرکزیت متن قرار داشته اند سالاریت خود را از دست داده و حاشیه را تجربه می کنند. او این مفهوم را بار دیگر با پیش کشیدن « متافیزیک حضور» عنوان کرد. از دید دریدا یکی از تقابل های دو گانه و پایه در تفکر فلسفی غرب مفهوم حضور و غیاب است که از نظر دریدا در تفوق دیرینه گفتار بر نوشتار تجلی کامل یافته است. در واقع غرب با انتخاب گفتار بر نوشتار تاکید خود را متوجه حضور و درک حضورمند از هستی کرد. به همین دلیل هر آنچه که مربوط به جنبه غیاب می شد از منظر فلسفه غرب دون پایه و مذموم شمرده شده است. دریدا معتقد بود که سوسور با تعریف تقابل هایی مانند، همزمانی / درزمانی، گفتار/ نوشتار، همنشینی/ جانشینی و.... بار دیگر در دام متافیزیک حضور فلسفه غرب گرفتار شد. از این منظر می توان متن واسازی شده را متنی دانست که در راستای بی اعتبار کردن این جنبه متافیزیکی در متن بدست آمده است.
بی شک باید دریدا را موثرترین فیلسوف این حوزه بر معماری دانست. او با درخواست رسمی آیزنمن و چومی بلاواسطه با فرآیند طراحی و ساخت و اجرای یک پروژه معماری همکاری داشت. پیتر آیزنمن در مرکز هنری وکسنر و برنارد چومی در پارک لاویلت سعی در تجربه کردن فرآیندی از طراحی را داشتند که بتوان از طریق آن مفاهیم و لایه های به حاشیه رانده شده سایت مورد نظر خود را کدگشایی کرده و مسیر دقیق تری در راه رسیدن به فرم مطلوب خود بیابند. بی شک این امر موفقیتهای ارزنده ای برای این دو به همراه داشت. در درجه اول گسست از تحلیل سنتی در معماری به نگرشی روشنگر و جامعتر از پیامدهای مفهوم واسازی در معماری است. این بار واسازی به معماران کمک کرده بود تا عناصری را در فرآیند طراحی خود دخیل کنند که پیشتر بی ارتباط به منابع تحلیل سایت تلقی می شد. توجه به بافت شهری و تاثیراتی که بر سایت مورد نظر اعمال می کند به جامعتر کردن فرآیند طراحی کمک شایانی کرده است. در واقع می توان گفت این بار طراحی تنها یک فرآشد خاص برای رسیدن به جواب های محتمل یک صورت مسئله نیست، بلکه آن را می توان نوعی آگاهی جدید به شمار آورد. اینبار معمار با طراحی و طی کردن فرآیندهای آن به آگاهی می رسید. همین امر مسیر را برای پایین کشیدن معمار از پایگاه یک جانبه خود ( از آسمان به زمین) هموارتر کرد. او برای رسیدن به آگاهی طراحی می کرد نه برای آگاهی بخشی.( اگر چه بخش بزرگی از فرآیند طراحی را همین مفهوم آگاهی بخشی در بر می گیرد. ) به همین دلیل معمار خود نیازمند آگاهی بخشی نوینی بود که متعاقبا به تشکیل نهادها و مراحل دیگری در حوزه های مربوط به فرآیند طراحی می انجامید. اما این مبحث تنها به دخیل کردن واسازی در بخش کوچکی از به انجام رسیدن یک پروژه معماری محسوب می شود. بخش فراگیرتر آن که بغرنج تر به شمار می رود مربوط به مراحل ساخت و اتمام پروژه است. هنوز نمی توان با قطعیت کامل ابراز کرد که واسازی در یک ایده و تفکر کالبد یافته می تواند جای گیرد یا نه؟ چرا که هنوز نیز بعد از گذشت دو سه دهه از ظهور واسازی در معماری راههای بسیاری وجود دارند که هنوز تجربه نشده اند اما پروژه های اجرا شده در این مدت نیز می تواند ما را به بینشهای نوینی راهنمایی کند. اگرچه دریدا خود در نامهای تحت عنوان«نامه ای به آیزنمن» پیشاپیش از شکست احتمالی واسازی در معماری خبر داده بود، و از سوی دیگر تجربه ناموفق و آزاردهنده فولی های چومی هنوز هم درمانناپذیرند ( این مشکل را می توان در استفاده آیزنمن از بینامتنیت برای بازخوانی دوباره تاریخ سایت وکسنر در کالبد قلعه ای دفرمه شده نیز دید) اما واسازی در معماری به بن بست نرسیده است. از رولان بارت به این سو و در حال حاضر نیز به مدد متفکران پساساختارگرا بخش بزرگی از سهم خلاقه یک متن یا اثر هنری بعد از خوانش آن اتفاق می افتد. در حالیکه هنوز جای خالی نقد با دید دکانستراکت در معماری و خصوصا معماری کشور ما به شدت خالیست، می توان گفت پروژه معماری تنها به زمان آغاز اسکیس و تحویل آن به کارفرما محدود نمی شود. همچنین وظیفه نگرش دکانستراکت تنها محدود به بررسی راههای محتمل و تحلیل آنها در رسیدن به آگاهی از سویی و یافتن پاسخ محتمل از سوی دیگر نیست. واسازی می تواند به تحلیل جواب های کالبد یافته معماران کمک کند. و این تازه آغاز راه است. همچنین نباید از نظر دور داشت که نشانه شناسی در معماری ناگزیر به مفهوم ساختار شکنی پیوند خورده و این پیوند اجتناب ناپذیر است. چرا که معماری به مثابه فرآیندی که طی آن به پدیدآوری می انجامد ناچار به خوانش و بازبینی در دلالتهای پیشینی است، این امر امکان پذیر نیست مگر به مدد فهم نشانه ها از دید نوین واسازی و استفاده از دکانستراکشن به عنوان متدولوژی فرآیند طراحی.
تنها یک نام، یک نشانه، پایان آرمانهای مدرن است؛ آشویتس.
‹لیوتار›